در کلبه تنهایی من چیزی جز انتظار نیست .
دیوار های کلبه ام دیگر واژه های انتظار را خوب نمی فهمند .
پنجره کلبه ام به روح پاییزی عادت کرده است و می داند ،
از اشکهایم می فهمد که انتظارم برای کیست .
نیلوفر های کنار پنجره ام برای آمدنت دست دعا بلند کرده اند .
کبوتر سفید بام کلبه ام می داند انتظار تو را می کشم .
می رود تا شاید خبری را برایم بیاورد
ولی
هرگاه باز می گردد در چشمانش سنگینی غمی را حس می کنم ،
چیزی نمی گوید و پر می کشد .
می داند اگر بگوید خبری از مسافر تو نبود اشک هایم سرازیر می شوند .
من به شقایق هایم آب نمی دهم
آنها با اشکهایم پرورش یافتند .
آسمان را خبر کردم که هرگاه پرتو های عشقت را به من تابیدی
آفتابی شود
ولی سالهاست که آسمان دهکده ام ابری است و می بارد .
ای بهار زندگیم ! بیا ،
بیا تا پنجره ام از من خسته نشده ،
بیا تا گلهایم با من قهر نکرده اند .
بیا تا کبوترم حرفی برای گفتن داشته باشد ،
بیا تا آسمانم آفتابی باشد ،
بیا و به این انتظار پایان ده!